Saturday, July 22, 2006

ازجهالت سپیدتاجهالت سیاه

به نام خدا
معمولاوقتی دست به قلم می برند،ازدقدقه هایشان می نویسند،اگرنوشته سفارشی نباششد.من نیزبنادارم ازچیزی بنویسم که ذهنم رابه خودمشغول کرده ،سینه ام رانشانه رفته وآن رابه دردآورده است.ازچیزی که نامش رامی توان ازرنجی که می بریم گذاشت.نگرانم ودرحیرانم که چگونه این کاغذمی توانداین گدازه های سینه ام راتحمل کندوازآتش آن نسوزد.شایدنوشتن تنهانعمتی است که ازآن غافل بوده ام،نعمتی که آبی است برآتش این حریق.
وقتی چشم بازکردم فضاروشن بود.آن روزهادرتاریکی جهالت وکودکی بودم وهمه چیزراروشن می دیدم.طوری که ازدیدن روزگارم به غذاب نمی آمدم وشرم نمی کردم.خوشحال بودم وغرق بازی های کودکانه.وقتی پرده های کودکی به کناری افتادوچشمانم شروع به دیدن کرد،دیدم آنچه راکه بودوروزبه روزازفضای روشنی که درآن بودم به ظلمات روانه شدم.به گونه ای که امروزازاین ترسانم که همه جاراتاریکی بگیرد.وقتی ازجهالت سپیدکودکی رهاشدم،درمحیطی افتاده ام که باپرده های ضخیم جهالت سیاه آذین شده است.جهالتی سیاه که روزبه روزبرآن می تنندومی تنم.روزنه هاروزبه روزاندودمی شوند.دلم تنگ آمدازاین تاریکی.آن پرده های سیاه دوگونه اند:یاجهالتی است که خودبه دورخودمی تنم ویاحجابی است که جباران عالم به دورم می تنند.دراین پرده های تودرتوچقدرزندگی دشواراست ونفس کشدن ناممکن.دلم هوای یک باردیدن مهتاب راکرده،دوست دارم بادعطربهارنارنج رابادستانش به صورتم بپاشد.نسیم صورت چرکم رابشوید،باران بانواخت آهنگین دریا بامن برقصدوپروانه هابالهایشان رابه من هدیه کنند.اماچه کنم که درمیان گوری درته چاهی عمیق گیرافتاده ام.خواستم باعشق نردبانی بسازم،ازچاه بیرون آیم.خواستم ازعشق نیرو بگیرم تابتوانم این پرده های سترگ رابدرم.افسوس وصدافسوس وقتی نورعشق براین حجابهامی تابد،وقتی اسلحه عشق به جنگ بااین سیاهی هامی رود؛دیگرفضاتاریک نیست،بلکه دردناک تر،همه چیزنامشخص است.انگارروشنی وتاریکی،پاکی وناپاکی،راستی ودروغ،تلخی وشیرینی رادرپاتیلی بزرگ ریخته اندوازآن آش شلقلمکاری درست می کنند.جباران عالم آشپزان این آشند،دائم آن راهم می زنندوبه خورد ما میدهند.وقتی تیغ برمی کشی تاریشه سیاهی راازبیخ ببری،رنگ عوض می کند،به رنگ سپیددرمی آیدوچشمانت رادرتلالودروغینش غرق می کند.وقتی می خواهی دل به سپیدی بسپاری بادستان کثیفشان جلوی دیدت رامی گیرند،آن رازشت جلوه می دهند
ای صفای دلم ،ای سپیده دمان عشقم.ای که نگاهت درنده سیاهی وصدایت سلامت بیماری،ای بودم مدیون مهرتو،ای راهم فقط به سوی تو،فقط سربرآستان تومی سایم وفقط امیدم به فضل توست.جباران نمی خواهندتورادریابم،نمی خواهندآزاد باشم وبه درگاهت بشتابم،مرادربندکشیده اند.قسم به عشقت وبه نام های پاکت،خودرابرای رسیدن به تومشتاق یافته ام،یاری ام ده تاجزبندتو جایی مرااسیرنکند

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

اول فکر کردم راجع به یک عشق زمینی صحبت می کنید... التماس دعا

10:08 PM  

Post a Comment

<< Home