Saturday, August 20, 2005

اين جوريشونديده بوديم

به نام خدا

امروزگذارم به ميدان انقلاب افتاد.چندوقتي است كه حول وحوش اين ميدان مغازه هايي به فروش كتاب دسته دوم باقيمت نازل مي پردازند.هرازگاهي به اين مغازه هاسري مي زنم وكتابي راكه مناسب ببينم مي خرم.امروزهم به يكي ازاين مغازه هاسرزدم.البته روي شيشه مغازه زده بود:محل فروش كتابهاي ناياب قديمي.واردمغازه شدم.فضاي آن بوي كاغذكاهي قديمي مي داد.چشمانم به روي كتابهادويد،شايدكتاب خوبي رابتواندپيداكند.كتابهاآن چنان هم ناياب نبود.كم كم خسته شدم وتصميم داشتم بروم،درهمين فكرهابودم كه مردميانسالي به همراه نوه اش واردمغازه شد.ازفروشنده كتابي درباره دين زرتشت خواست.مثل اينكه نوه اش ازاين جوركتابهاخوشش مي آمد.مغازه دارهم چندتاكتاب كم حجم وبسيارقديمي راكه يكي دوتاازآنهاهم ورق ورق شده بودجلوي آنهاگرفت:يكي درباره رسم ورسوم هاي زرتشتيان وديگري كتاب ديني اول دبيرستان مربوط به دين زرتشت بود.تصميم گرفتنداين دوكتاب رابخرند.پدربزرگ دست درجيب بردوگفت:قربان قميت اينهاچقدرمي شود.من كه حجم كتابهاراديده بودم توي ذهنم گفتم هركدام 200تومان."قابلي نداره اين يكي 4000تومن وآن يكي 2500."مردميانسال باچشمان گردشده اش به من نگاه كرد،ولي چيزي نگفت،
نوه
عزيزاست 6500 كه قابلي نداره.من كه فهميدم پشت كوه كتاب فروش هاست گفتم:قيمت هات خيلي بالاست.مغازه داركه انگارترسيده بودمشتري هاش بپرندفوراجواب داد:به اندازه سن توعمر دارندشايدهم بيشتر.من كه انتظاراين جواب رانداشتم گفتم:خوب داشته باشند.مردميانسال گفت:اين كه دليل نمي شودمي خواهي كتابي ازآقاي بروجردي بيارم.فروشنده جواب داد:اين كتابهاديگه به دردمردم نمي خوردمردم آنهارامي ريزنددور.همه دنبال اين جوركتابهاهستند(اشاره مي كردبه كتابهايي كه دست پسرك بود)اصلشون هم اين قديمي هاست.اينهايي كه توبازاره مفت نمي ارزه همه رابايدانداخت سطل آشغال.پسرك گفت:ولي مااوستاراخرديم خيلي خوب بود.جواب داد:اصل نيست به دردنمي خوره اون روهم تغييردادن.توي اين احوال بوديم كه خانمي آمدداخل گفت آقامجموعه علي"دكترشريعتي راداريد."نه خانم نداريم"وقتي خانومه رفت مردميانسال گفت:اون وقت هاكه توي..... (متوجه نشدم كجارامي گه)بودم سري كامل كتابهاشوبه مامفتي دادند.مغازه دارباحالت حق به جانبي گفت:آره كتابهاش به دردنخوره مردم همه رومي اندازنددور.داشت حرف مي زدكه چشمش افتادبه من،انگارفهميده بودتوذهنم به حرفهاش مي خندم.به پدربزرگ وپسرش كه جلوي ورودي مغازه ايستاده بودند،اشاره كردوگفت:لطفااجازه بدين اين آقابرن بيرون.درحالي كه پوزخندي زده بودم به كتابهانگاه كردم وباخودم گفتم :مي بينم چه كتابهايي رابيرون مي ريزند

6 Comments:

Anonymous Anonymous said...

mamnoon ke be neveshtehaye man sar zadid. movafagh bashid.

1:12 PM  
Anonymous Anonymous said...

سلام وبلاگم را به لينك وبلاگت تزيين كردم. موفق باشي!

1:43 PM  
Anonymous Anonymous said...

علی تنهاست

11:16 PM  
Anonymous Anonymous said...

movafegham
faghat chan rooz behem vaght bege
pezeshknevesht

10:04 AM  
Anonymous Anonymous said...

aziz
link shoma ra be onvan avlin link blog dar blogam gozashtam
be omid dosti tolani
pezeshk

11:00 AM  
Anonymous Anonymous said...

ايليای گرامی با سلام. از بیان نقطه نظرات شما بسيار متشکرم . گرچه چند نکته مبهم در ان برایم وجود داشت ولی همانطور که در وبلاگم هم توضيح داده ام کاملا سخنان شما منطقی است . در مطلب قبلی هم با عنوان نابرده رنج گنج... فقط خواستم احساسات خود را در رابطه با یک پدیده ملی بیان دارم والا منطق همیشه حرف اول را میزنه ...
انچه در مورد دکتر سروش نوشته اید و دلائل بسیار زیبایتان شما را فردی منطقی و اهل تفکر یافتم ...کاسا

9:43 PM  

Post a Comment

<< Home