یک شب بارانی
به نام خدا

نوری ،صدای غرشی مهیب؛آسمان می گرید.سخت می گرید.فریادمی زندوضجه می کشد.صدای دلخراش آسمان،همه چیزراترسانده است،بادرنگ به رخساره ندارد،پنجه خیس باران،هراسان،دست برپنجره می سایدتاشایدروزنه ای بیابدوخودراازاین مهلکه وحشتناک نجات دهد.چنار،مفلوک وبیچاره،سرجایش میخ شده وحرکت نمی کند،منتظرعقوبت آسمان است
آسمان آرام شده،نم نم،باران می آید.آسمان شده همان بزرگ دوست داشتنی.ازآسمان دلگیرم،چرازودعصبانی شدواینگونه بی تابی کرد؟
زیرنم نم باران همراه باقدم های شب قدم زدن سرحالم می کند.عطرقدم هایش،رقص بی نظیراحساسش،عشق بازی اش بااین پهنه وسیع مرابیشترعاشقش می کند.می روم،می خوانم وبه صدای باران که جوابم رامی دهدگوش فرامی دهم
همه چیزخوب بودتاقبل ازآن کوچه،کاش پاهایم می شکست وپای درخم آن کوچه نمی گذاشتم،کاش پرده ای ازسیاهی چشمانم رامی گرفت وچیزی نمی دیدم. قوی سپیدی بود،باپرهایی بدون پلیدی.سربرزمین می سایید.ازگوشه چشمش نم نم باران می بارید.کمی آن طرف تر،جفت زیبایش،خاک آلود،بی جان بود