Tuesday, December 06, 2005

یک شب بارانی

به نام خدا
شب هنگام،درپیله تنهایی خودم،آلبوم خاطراتم راورق می زنم:درگوشه ای ازاین جهان پهناور،زیرسقف تنهایی ام پنجره ای است که درآن تصویرمبهم شب رامی توانم ببینم.دراین سوی پنجره،جایی که نشسته ام،جزسکوت چیزی شنیدنی نیست.امادرآن سوی پنجره،ولووله ای برپاست.همهمه ای رااحساس می کنم که می خواهدشیشه پنجره رابشکندوهمه چیزرادربربگیرد.بادباچشمانی که که ازآن برق شرارت هویداست،خودرابه درودیوارمی کوبد،بازوهای لخت چناررامجبورمی کندبی مهابابه این طرف وآن طرف پرتاب شوند.چه صحنه های مضحکی راشاهدم.بادمی خواهدبااین کارهاآسمان رابترساند؟به کارهای بیهوده بادمی خندم،دلم به حال سادگی اش می سوزد
نوری ،صدای غرشی مهیب؛آسمان می گرید.سخت می گرید.فریادمی زندوضجه می کشد.صدای دلخراش آسمان،همه چیزراترسانده است،بادرنگ به رخساره ندارد،پنجه خیس باران،هراسان،دست برپنجره می سایدتاشایدروزنه ای بیابدوخودراازاین مهلکه وحشتناک نجات دهد.چنار،مفلوک وبیچاره،سرجایش میخ شده وحرکت نمی کند،منتظرعقوبت آسمان است
آسمان آرام شده،نم نم،باران می آید.آسمان شده همان بزرگ دوست داشتنی.ازآسمان دلگیرم،چرازودعصبانی شدواینگونه بی تابی کرد؟
زیرنم نم باران همراه باقدم های شب قدم زدن سرحالم می کند.عطرقدم هایش،رقص بی نظیراحساسش،عشق بازی اش بااین پهنه وسیع مرابیشترعاشقش می کند.می روم،می خوانم وبه صدای باران که جوابم رامی دهدگوش فرامی دهم
همه چیزخوب بودتاقبل ازآن کوچه،کاش پاهایم می شکست وپای درخم آن کوچه نمی گذاشتم،کاش پرده ای ازسیاهی چشمانم رامی گرفت وچیزی نمی دیدم. قوی سپیدی بود،باپرهایی بدون پلیدی.سربرزمین می سایید.ازگوشه چشمش نم نم باران می بارید.کمی آن طرف تر،جفت زیبایش،خاک آلود،بی جان بود