Tuesday, November 29, 2005

نامه ای برباد

به نام خدا
می نویسم این نامه رابرای توکه روزی دوستت می داشتم.این نامه رانه برروی کاغذمی نویسم ونه آن رابه کبوترنامه رسان می سپارم،بلکه نامه ام به تورا،روی مرکب بادمی گذارم تاشایدروزی گوشهایت،صدای ناله های مراکه باددرطبیعت پراکنده می کند،بشنود.اگرچه بعیدمی دانم،شایدهم بشنوی وبه روی خودت نیاوری.به هرحال
نمی دانم،شایدیادت باشد،آن روزهاکه هنوز،ازآینه چهره ات،پرتومعصومیت می درخشید،شعله شرم دردریای اشکت شناوربودوهنوزازگل وجودت بوی وقاربه مشامم می رسید.آن روزهابودکه عاشقت شدم،ازباده عشق نوشیدم،مست وخراب هردم به دنبال نشانه ای ازتومی گشتم
یادم می آیدآن روزهاهم برایت نامه می نوشتم،شعرمی خواندم وبه بادمی سپردم.بادشعرهایم رابرهمگان عرضه می کرد:بیدبرخودمی لرزید.برگهای چناربه خروش می آمد.بوی یاس وعطربهارنارنج زیرنم نم باران پراکنده می شد.مرغ شب ناله سرمی داد.تابدین سان سمفونی عشق برایت نواخته شود
افسوس،وصدافسوس؛که آن روزهابه طول نیانجامید.آن جذبه های نورانی وآن پرتوی اهورایی،دیگرازتوبه چشم نمی آید.امروزدیگرنگاهت رعشه برقلبم نمی اندازدوپاهایم راسست نمی کند.امروزدیگروجودم برای دیدارت لحظه شماری نمی کند.امروزدیگرنامت تداعی کننده لحظه های عاشقی نیست.امروزدیگروقتی ماه رامی بینم به یادت نمی افتم،وقتی صدای باران رامی شنوم یادقدم هایت نمی افتم،وقتی به سپیدارتکیه می زنم،یادصلابت وزیبایی ات نمی افتم.انگارچشمانم تورانمی بیند،گوشهایم تورانمی شنودووجودم تورانمی خواهد.آری توبرایم کسی شدی،مثل بقیه انسانها

Tuesday, November 22, 2005

جایی هست که،مال من است

به نام خدا
ازذهنم می گذرد:می دانم ،دردوردستها،جایی است که مال من است.خانه محبوبم آنجاست.سرزمینی که قانونش مهروزیبایی است؛مطابق باآرزوهایم...؟
هرروزصبح که ازخواب برمی خیزم وپای براین فضای پردردمی گذارم،وقتی مجبورم که هرروزدرشهرغیرانسانی ها،فعالیت کنم،درخیابانهای دلواپسی عبوررومرورکنم.درمیان کوچه های دلتنگی،قدم بزنم.رگبارهای پلیدی راتحمل کنم.زیربارسنگین زنجیرهای تعلق،که ازهرسوبراندامم تنیده می شود،خم به ابرونیاورم؛ازخودم می پرسم:آیاارزشش رادارد؟آن فضای آرمانی وجودخارجی دارد؟
این سوال هااست که ازهمه مصیبتهایم مرابیشترمی آزارد.ناامیدی دراین پهنه گرگ زده جزمرگ نویدی ندارد
آه.لعنت برمن وافکارم
وفقط مهرتوست که نجاتم می دهد.وقتی دراینحال می یابی ام؛مراغرق زیبایی ات می کنی،درآغوش قدرت ومهربانیت می کشی،وآن سرزمین نورانی راجلوی چشمانم به تصویرمی کشی.وقتی که فکرش رامی کنم،وقتی لحظه ای راکه درمقابلت می نشینم وبه پهنای همه این سالهای دوری زارزارمی گریم،عقده می گشایم.وزخمهای سیاهم رادرپرتوی نگاه پرمهرت التیام می بخشم.همه این دردهابرایم قابل تحمل می شودواین بارباصدایی گرم،این ندارادرگوش تمام اعضای وجودم،طنین اندازمی کنم :می دانم،دردوردستهاجایی است که مال من است.خانه محبوبم آنجاست.سرزمینی که قانونش مهروزیبایی است؛مطابق باآرزوهایم

Tuesday, November 15, 2005

حلقه گم شده

به نام خدا
این چراهاپاياني ندارد.امااگربه ریشه یابی بپردازیم،به احتمال قریب به یقین علت واحدی رابرای آنهامی یابیم
حلقه گم شده انسان امروزوشایدانسان تمام دورانها،آزادگی است.مرادازآزادگی دربندغیرخدانرفتن است.به بیان دقیق تر،آزادگی آن است که انسان زیربارکاری نرودکه عزتش خدشه دارشودوکاری نکندکه به عزت وآبروی دیگران لطمه بخورد.آزادگی بزرگترین سرمایه ای است که انسان باخودبه این جهان می آورد؛وحقیقتاعامل پیوستگی انسانهاست.ازهرنژاد،فرهنگ ومذهبی که باشند
انسان آزاده چگونه است؟وجامعه آزاده چه ویژگی ای دارد؟بیاییدبه بررسی این سوالات بپردازیم.گفتیم آزادگی یعنی دربندغیرخدانرفتن.پس انسان آزاده دل درگرو این دنیا ندارد.پول،مقام ولذایذدنیوی درنظرش بااهمیت نیست.پس برای رسیدن به آنهادست به هرکاری نمی زند.انسان آزاده بنده کسی یاچیزی نیست،واین اجازه راهم به کسی نمی دهدکه اورادربندخودگیرد.آزادگی اورابه سمت پیشرفت سوق می دهدتامجبورنشودوابسته دیگران باشد.اهمیت عزت دیگران کمترازعزت خودنیست.به همین خاطر،نمی تواندهم نوع خودرادربندحقارت ببیند.نه تنهابدون منت،وباکمال میل به اوماهی می دهد،بلکه خودراموظف می داندماهیگیری به اوبیاموزد.اجتماع آزادگان،جامعه آزاده تشکیل می دهد.جامعه ای که درنظرش وابستگی وحقارت نابخشودنی است.وبرای رهایی ازاین گناه عظمی به تکاپومی افتد،تابه سمت پیشرفت واقتدارپیش رود
زمانی که فقط سخن بگوییم ودرمقام عمل هیچ تلاشی ازخودنشان ندهیم کاری ازپیش نمی رود
یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون

Tuesday, November 08, 2005

وقت آن رسیده است

به نام خدا
وقتی به دورواطرافم می نگرم.وقتی شهروکشورم رامی بینم.وقتی دنیایی که درآن نفس می کشم راازنظرمی گذرانم،به سوالاتی برمی خورم که پاسخش آسان نیست.کمبودهایی رامی بینم که ریشه اش ناپیداست.انحرافاتی رامی یابم که علتش مشخص نیست.فجایعی راشاهدم که،دلیل منطقی برای آن پیدانمی کنم.چرااین همه جرم وجنایت،ظلم وضلالت،زورگویی وحقارت؟چراهمیشه بایدشاهداین باشیم که عده ای زوربگویندوعده ای هم دربرابرظلم دم برنیاورند؟چرابایدهمیشه شاهدباشیم عده ای اربابندوعده ای که حقیرشمرده شده اند،برده وارمطیع آنان؟چرابایدشاهدباشیم دراین سوی جهان،دراین سرزمینهای عقب مانده،شرایطی به وجودنمی آیدکه پیشرفت حاصل آید؟چرامردم حقیرندوخمار؟چراهیچ تلاشی برای رهاشدن ازاین منجلاب حقارت ازخودنشان نمی دهند؟یادرآن سوی جهان،چراانسانهاتبدیل به ماشینهای کارگر،تبدیل به حیوانهای انسان نمای شهوت پرست،تبدیل به ماشینهای پول شماروصندق های حفظ اسکناس ،شده اند؟شایدامروزبهترین زمان برای پاسخ به این پرسشهاباشد.امروزچندروزی ازپایان دوران تمرین وتلاشمان می گذرد.دورانی که درآن تمرین کردیم،تاخودراازتمام تعلقات دنیوی فارغ کنیم.روزگاری که خودرادرسختی قرارمی دادیم تابیاموزیم چگونه می توان خودرا،ازقیدوبند،بندهای بندگی شهوت وشکم،دروغ ودنیاو...رهاسازیم.ماهی که آموختیم بنده خداباشیم ودربندغیراونرویم،ماهی که یادگرفتیم به معنای واقعی عزت مندباشیم وعزت دیگران برایمان اهمیت داشته باشد.خلاصه اینکه،ماهی که خواستیم آزاده باشیم وتمرین آزادگی کردیم.
ادامه دارد

Wednesday, November 02, 2005

چه جای شکایت است؟

به نام خدا

فکروخیالت لحظه ای آسوده ام نمی گذارد.دراین انبوه گاه بلاشایدهرازگاهی فراموشت کنم.یابه خیالم اینگونه باشد.ولی باز،هرجا،هردم،فکرت جای خودرادرذهنم پیدامی کند،مراوسوسه می کندتادوباره بادنیای غیرتوخداحافظی کنم،خودرابه دریای پرطلاتم خاطرت بسپارم.هرجاخواست مراباخودببرد.این تن نحیف رابه صخره های حوادث بکوبد؛آنگاه صدای خردشدن استخوانهای تعلق رابشنوم.سوزش ودردجانکاهش تمام وجودرادرنوردد.امادم برنیاورم.می دانم،اگرزبان بازکنم،شکایتی کنم،راه به ساحل وصال پیدانمی کنم.زیبای من،برای رسیدن به درگاهت،روح لطیف نیازاست که دراختیارنیست.بهره ای اززیبایی نیازاست که همراهم نیست.هنری نیست که پاسخگوی وجودنازنینت باشد.پس امیدم به چیست؟امیدم،وتنهاامیدم،به مهربانی بی انتهایت است؛که حال زارم راببینی،آنگاه برمن ترحم کنی وگاه وصال دهی.حال بایدگفت جایی برای شکایت باقی می ماند؟