تنهاتوهمیشه بامنی
نیست بودم که مژده رسان پیام آوردکه لطف شامل حالت شده وفرصت حیات دراختیارت گذاشته شده است.خوشحال وامیدوارپای به این جهان نهادم.باپیامی ازدوستی ومهربانی که درنهادم نهاده بودند.اماوقتی چشم بازکردم فهمیدم که درجامعه ای زندگی می کنم که اندک کسانی هستندکه، به چشم انسان مرامی نگرند.بخاطر انسان بودن احترامم می کنند،دوستم می دارندوخودراموظف به حفظ آبرویم می دانند.اماچه بسیارندگرگ هایی که می خواهندتکه تکه ام کنندوهرقطعه ازوجودم رابه غنیمت برند.دلم گرفت ازاین دنیا،باخودگفتم کسی هست که اینگونه نباشد؟آیاهست کسی که دوستم داشته باشد؛بدون غرض؟آیاهست کسی که آبرویم برایش اهمیت داشته باشد؟
باخودگفتم غمگین مباش هست مادری که غمخوارت باشد،هست پدری که پشتیبانت باشد.هست برادری که دلگرمی ات باشد،هست خواهری که دلسوزت باشد،هستنددوستانی که که درغمهاهمراهی ات کنند،هست محبوبی که سربرشانه اش بگذاری ودرکنارش به آرامش برسی.
لحظه ای شادشدم اما فکرکردم اگرآنهاراازدست دهم،یاجایی باشم که آنهانباشند،چه بایدکرد؟دراین تنهایی،درمیان گرگان چه کنم؟خموش وافسرده به گوشه ای خزیدم،ناگاه درگوشه ذهنم هاتفی باکلام شریعتی نداسرداد،زمزمه ای که اکنون تمام وجودم فریادش می کند:
خدایا،خدایا
اگرتنهاترین تنهایان شوم
بازهم توهستی
توجانشین تمام نداشته های منی